سلام 

وقتی منطق و عشق تلفیق بشن یک انتخاب عاقلانه شکل می گیره 

ماه پیش رفته بودم مغازه ی یکی از آشناهامون ، وقتی وارد مغازه شدم شاگردش تنها بود سراغشو ازش گرفتم گفتم تهرانه ؟ گفت نه مغازه ی رو به روی پاساژ سوم شوهرش تموم شده اومدن مغازه شو باز کردند رفته پیش اون ، الان زنگ می زنم ، داشت شماره شو می گرفت به مغازه ی موردنظر نگاه کردم یادم اومد جلوی مغازه خدابیامرز رو دیده بودم حداکثر ۳۲ سال سن میداشت ، تو همین فکرا بودم که شاگرد گفت خانم فلانی اومده بیاید مغازه ، چند دقیقه بعد پیداش شد حال و احوال گفت این بنده ی خدا شوهرش سرطان معده داشته ۵ سال هم بود که با این دختره ازدواج کرده بود پدر آقای میم هم سرطان معده داشت انگار ارثی بوده ، هر کاری می کنیم دختره رو نمیتونیم آروم کنیم ، جای خالی شوهرشو نگاه می کنه و شیون می کنه آدم دلش کباب میشه گفتم چه کار احمقانه ای !!!!! دختره میدونسته که پسره سرطان داره ؟‌ گفت آره ، گفتم این اسمش عشق نیست دور از جون شما خریت محض ، کسی که در جامعه ای با این سطح از تفکر داره زندگی می کنه و بیماری سرطان یا هر بیماری سخت و لاعلاجی داره نباید به خودش اجازه ی ازدواج بده ، صرفا برای تجربه دریافت عشق و محبت ، خودخواهی نقطه ی مقابل عشق هست ، گاهی به عشق نرسیدن بهتر از اشکبار کردن چشمان معشوقه هست ، خودم رو مثال میزنم خدای نکرده بیماری خاصی بگیرم هرگز به خودم اجازه نمیدم با آینده و جوونی کسی دیگه بازی کنم ، چه دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم با این تفکرات قدیمی دختران در این مدل ازدواج ها آسیب های جدی می بینند و آینده شون تباه میشه ، نمیشه که یه عمر تنها موند ، میشه ؟ 

توی مغازه با پیرزن ۷۰ ساله آشنا شدم می گفت ۱۳ سالم بود با شوهر خدا بیامرزم آشنا شدم و ازدواج کردم ، چهره ش تو هم رفت و گفت اما چه فایده ؟ بچه ندارم و الان طبقه ی پایین خونه م رو به پسرعمه م اجاره دادم تا یه وقت نیمه شب حالم بد شد یکی باشه که دستمو بگیره ببره بیمارستان ، گفتم چرا بچه ندارید ؟ گفت چند سال بعد ازدواج مون رفتیم دکتر و دو و درمون نتیجه ای نگرفتیم و دکتر آب پاکی رو ریخت تو دستمون که شما با هم نمیتونید بچه دار بشید ژنتیک تون بهم نمیخوره سرتو درد نیارم سه بار رفتم تهران خونه ی پدرم و گفتم میخوام طلاق بگیرم و پدرم گفت باشه حتی یه بار جاهازمو هم بردم اما هر بار با گریه منو برگردوند سر زندگی ، الان ۱۲ ساله که مرده و منم آواره ی اینو اون که یکی بیاد منو ببره دکتر ، قند خون و فشار خون و بیماری قلبی دارم اگر حتی یه بچه میداشتم الان منت اینو اونو نمی کشیدم ، گفتم : خوشبخت بودی ؟ از زندگیت راضی بودی ؟ گفت زندگیم خوب بود اما اون هیچ وقت سالگرد عقد و ازدواج و اینا حالیش نبود حتی بهم ابراز علاقه هم نمی کرد اما راضی بودم هر کاری می کرد تا من راضی باشم ، بچه خیلی خوبه دلم براش سوخت از مادرانه گی ها می گفت اما خودش هیچ وقت مادر نبود 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها